Web Analytics Made Easy - Statcounter

مازندمجلس:امید کرمانی‌ها:سحرگاه پانزدهم خرداد سال 1342، عوامل رژیم پهلوی امام خمینی رحمه الله را به دلیلسخنرانی صریح و کوبنده علیه جنایات شاه و اربابان آمریکایی و اسرائیلی او در مدرسهفیضیه بازداشت و دور از چشم مردم، به زندانی در تهران منتقل کردند. هنوز چند ساعتیاز این اقدام رژیم نگذشته بود که خیابان های قم و تهران شلوغ شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

سه روز بعد طیب حاج رضایی و عده ای دیگر دستگیرمی شوند. دادگاه بدوی او و چهار نفر دیگر را به جرم تلاش برای براندازی حکومتمحکوم به اعدام می کند اما به او پیشنهاد می دهند «اگر در دادگاه تجدیدنظر اعلامکند برای راه انداختن قیام 15 خرداد از امام پول گرفته، آزاد می شود» اما طیب زیربار پذیرش این پیشنهاد نمی رود و نهایتا روز 11 آبان جلوی جوخه اعدام قرار می گیردو به شهادت می رسد.

در همین رابطه بیژن حاج رضایی میهمان کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاینبود. پسر طیب حاج با لباس سیاه وارد کافه خبر ما شد. علامت سوالی که در میانه مصاحبه به آن اشاره می کند و از پسرش می گوید که دو ماه پیش فوت کرده و اکنون در کنار پدرش  در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شده است.

خاطرات زیادی از مرام و لوتی مسلکی پدر بیانکرد، می گوید مرحوم طیب 28 مرداد سال 32 نیز به خاطر شاه دوستی نبود که درود بر شاهگفت بلکه این کار را به فرمان آیت الله کاشانی انجام داد.

او در جریان این گفتگو ادعای کسانی که را منکرارتباط طیب با قیام 15 خرداد و امام هستند رد می کند و صحبت های شان را خنده دارتوصیف می کند و می گوید: بدون اطلاع پدرم چیزی از میدان تره بار بیرون نمی آمد وبه داخل میدان هم نمی رفت. یعنی او به همه تحرکات میدان محیط بود. از ورامین هم آنروز بچه ها راه افتادند در پل خیرآباد دچار گرفتاری شدند. آنها هم داشتند می آمدندکه به جمعیت داخل میدان بپیوندند.

مشروح گفتگو با پسر ارشد طیب حاج رضایی را درادامه بخوانید.

***

پدرتان مرحوم طیب حاج رضایی در زندگیشخصی چه طور بودند؟ نوع رفتار و مراوداتشان با اعضای خانواده چطور بود؟

تقریبا می توانم بگویم که تا 11 سالگی با پدرمبودم، آن موقع ها رسم بر این بود که پدر هر جا که می رفت، پسر بزرگتر را همراهشمی برد. من پسر بزرگتر از همسر دوم ایشان بودم. مرحوم پدرم دو همسر داشت که خدا هردو را بیامرزد. آن خانمش هم بسیار خانم شایسته ای بودند و شاید بیشتر از مادر مابود که کمتر نبود. اصلا قدیم اینطوری بود. در نتیجه اولا تمام ایام ماه مبارک رمضان در طول تمام این سالها موقع افطار بامرحوم پدرم بودم. البته من روزه نبودم چون کودک بودم ولی با این حال می رفتم و درتکایایی که دعوت می شدیم، می نشستم. آن موقع وقتی حسینیه را می بستیم، عده ای میآمدند و بازدیدی داشتند که بعد ما باید می رفتیم و تکیه آنها بازدید می کردیم. در واقعدر تمام این مدت من با پدرم بودم. اگر بخواهیم یک پدر خوب را مجسم کنیم از اینکهمرحوم پدرم ما را به پارک ببرد، هیچوقت نبرد. از اینکه بخواهد قلم و خودکار دست مابدهد، هیچ موقع این کار را نکرد ولی در طول همان مدت زمانی که با هم بودیم چونمادر ما وسواس عجیبی داشت که همه ما درس‌خوان شویم و به قول ایشان خودکار به دستشویم، پدرم در این زمینه تربیتی دخالتی نمی کرد.

مادرم همیشه به پدرم می گفت «آمدنتو با خودت است و رفتنت با خداست. تو از این خانه که رفتی، معلوم نیست که اصلابرمی گردی یا برنمی گردی. اجازه بده که من بچه ها را طوری تربیت کنم که اینهابتوانند در زندگی دوام بیاورند». پدرم هم بنده خدا دخالتی نمی کرد. ولی در طول این11 سال، ما حتی یک «اخم» یا «بنشین» از پدرم ندیدیم، در عین اینکه بسیار از اوحساب می بردیم. آن موقع ها قدیم و پدرسالاری حاکم بود ولی با این حال به قدریمهربان، گرم و صمیمی بود که خدا می داند و شاید هم خیلی از مشکلات و مسائل ما راعلی رغم اینکه مستقیم به او نمی گفتیم، ولی برطرف می کرد. در مجموع من و برادرهایمایشان را به حد پرستش دوست داشتیم.

از مرحوم طیبیک توصیفات متفاوت و بعضا متناقض بیان می شود. او به حُر معروف است و گفته می شود نقطه عطفی در زندگی اش بود که او را از شاه دوستی به خمینی دوستی رساند. واقعا چنینبوده است؟

در گذشته های قبل از انقلاب کسی را پیدا نمیکردید که شاه دوست نباشد! اگر هم نبود تظاهر می کرد که بود. قاعدتا تقیّه می‌کردند.مرحوم پدرم از 18 سالگی شروع به تکیه بستن برای امام حسین(ع) می کند و این جزو یکیاز شرایط زندگی اش می شود. یعنی هر سال به این عشق سال را طی می کرد که بتواند سالبعد حسینیه ای دایر کند، خرجی بدهد، دسته ای راه بیندازد، زیر علم و کُتَل برود،سینه ای بزند و اشکی برای امام حسین(ع) بریزد. بی نهایت نه تنها به امام حسین(ع)که به خاندان عصمت و طهارت علاقه داشت و علی رغم اینکه مسائل متناقضی هم در موردایشان گفته می شود اما زمانی که وصیتنامه آخر را در محل پادگان قصر نوشت، من،مادرم و همسر دیگر مرحوم پدرم و دو تا از عموهایم بودند و صراحتا اعلام کرد « نمازو روزه به خدا بدهکار نیست و هیچ نماز و روزه ای برای من نخرید». علی رغم اینکهزندگی متناقضی داشت و گاها مشروب می خورد. به هر صورت اینها دیگر مسائلی نیست کهبخواهم از شما پنهان کنم. ولی با اینکه مشروب می خورد شب ها تا شکم خود در حوض یخزده می رفت و خودش را آب می کشید، بعد می ایستاد و الله اکبر می گفت! گاها مادرمبه او ایراد می گرفت. البته نظامات خاصی در مورد بچه ها برقرار بود و ما را ساعت 8شب می خواباندند ولی گاها که بیدار می ماندیم یا اینکه بنا به مصلحتی بیدار میشدیم، می دیدم که ایشان خودش را آب می کشد و سر نماز می ایستد. مادرم پوزخندی میزد و می گفت «نه به آن چیزی که خوردی و نه به الله اکبر گفتنت!» اما پدرم نماز راکه سلام می داد، به مادرم می گفت که «زن! تو با رابطه من و خدا کاری نداشته باش.کافی است که از خلوص باشد و اینکه چه حالی باشد اما من این کار را کردم».

روزی همکه در زندان  وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت 5 جلوی جوخه اعدامایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچآیت اللهی 48 ساعت تعطیل نمی کردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغامهای متعدد می آمد که حدود 20، 30، 50 و 100 سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز وروزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید. حال آنکه خود ایشانگفته بود که برایش این کار را نکنیم. لذا یک موقعیت خاص زمانی بود و ایشان از 18سالگی که با حضرت امام حسین(ع) آشنا شد.

28 مرداد 32 را مرحوم پدرم درست کرد و شاهرا به کشور برگرداند. اصلا ملقب به تاج بخش بود. ولی 28 مرداد را هم خودش نکرد،چون که عاری از مسائل سیاسی بود. آن زمان مرحوم کاشانی مرحوم پدرم را خواست و گفتکشوری که شاه ندارد، چیزی ندارد.

روزی که پدرم در زندان وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت 5 جلوی جوخه اعدام ایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچ آیت اللهی 48 ساعت تعطیل نمی کردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغام های متعدد می آمد که حدود 20، 30، 50 و 100 سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز و روزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید.

چند روز قبل ازکودتای 28 مرداد با آیت الله کاشانی دیدار داشت؟

این نقل قول از مرحوم مادرم است که تا آخرین روزکه در قید حیات بود، گاها اصرار می کردیم می گفت « 26 مرداد هوا گرم بود آن موقعدر پشت بام ها پشه بند می زدیم و آنجا می خوابیدیم که عالمی داشت. مرحوم پدرم ساعت7 شب به خانه می رود و شام می خورد و اظهار خستگی می کند. در پشت بام داخل پشه بند خوابیده بود که در می زنند. آن موقع رسمبر این بود که پرده کلفتی جلوی در می انداختند که وقتی در باز می شود، داخل خانهپیدا نباشد. رسم هم بر این بود که حتی اگر پیشخدمت خانه دم در می رفت دست در دهانمی گذاشت و نقش پیرزن را بازی می کرد که نفهمند مثلا خانم جوانی در خانه است! دو،سه نفر از آقایان دم درب پدرم را خواسته و مادرم می گوید که خواب است. می گویند کهبیدارشان کنید. مادرم به پشت بام می رود و پدرم را بیدار می کند. آن موقعزیرشلواری رسم بود و می پوشیدند. پیراهنی می پوشد و کت هم روی آن ولی بازیرشلواری، پایین می آید و می گوید که بفرمایید. او را چند قدمی دورتر می برند وچیزی در گوشش می گویند.

پدرم بر می گردد و لباس می پوشد. مادرم می گوید که کجا میروی؟ پدرم می گوید که کاری دارم ولی بعدا برایت تعریف می کنم. خرجی یک ماه را بهمادرم می دهد و می گوید که «این پول پیشت باشد که اگر احیانا برنگشتم، بی پولنباشی». بعد 28 مرداد تعریف خود مرحوم پدرم به مرحوم مادرم این است «آقایان در آنشب گفتند مرحوم آیت الله کاشانی مرا کار دارد. ما به خیابان سرچشمه منزل آیت اللهکاشانی رفتیم. حضرت آیت الله کاشانی 25 یا 26 مرداد در حالی که نصیریدستگیر شده بود، پدرم را می بوسد و می گوید که جریان اینطوری است و شاه رفته ومملکت بدون شاه است و کشوری که بدون شاه باشد، ناموس برقرار نیست».

آن موقع هم بچهمسلمان ها و مردم عادی را به این طریق می ترساندند که اگر کمونیست ها بیایند،خواهر به برادر حرام نیست و حلال است. اصلا شوهر دار و بی شوهر مسئله ای ندارد.پدرم می گوید که باید چکار کنیم و آیت الله کاشانی می گوید که با این آقایان برو،هرچه آنها گفتند یعنی من گفتم. پدرم تعریف می کرد با آن آقایان به طرف لشرک و تِلورفتند. مقدار زیادی با ماشین و مقداری هم پیاده بودند تا به غارمانندی رسیدند.وقتی داخل آن غار وارد شدند، به اندازه 50 متر که جلو رفتند، دیدند فضای داخل غار مثلروز روشن و چراغ و تلفن بیسیم های نظامی در آنجا بود. البته موتور برقی روشن بودکه برق محوطه را تامین می کرد. آقای تیمسار زاهدی آن موقع سرلشکر زاهدی بود بالباس و شلوار و پیراهن آستین کوتاه نظامی پشت میزی نشسته بود که بلند می شود، سلاممی کند و آنجا عین همان مسائلی که آیت الله کاشانی گفته بود را تکرار می کند. پدرممی پرسد که باید چکار کند؟ و جواب می شنود «باید دسته جات مختلف را از طرف تهرانراه اندازی کنید و چنین و چنان شود». ساعت 11 و نیم شب از آنجا برمی گردند و دیگربه خواب نمی رسد. شبانه به منزل یکی از رفقا می رود از همان جا نصف شب با بزرگتریا سرکرده هر کدام از محلات تهران تماس می گیرد و می گوید که صبح 28 مرداد باید یکعده از خیابان سی متری حرکت کنند که کفن پوش باشند و قمه در دست شعار دهند.

صبح 28مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود ولی بلافاصله یک ساعتبعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیستها کردند و از ساعت 12 به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروه های نظامی که بهآقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل می شوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گاردکرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمانبودند، وارد شدند. حدود ساعت 4 بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روزهاشاه دوست ها قرار می گیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقهداشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.

البته پدرمهیچوقت مرید آقای کاشانی نبود بلکه مرید حضرت آیت الله بروجردی بود، تا قبل ازاینکه ایشان فوت کند و بعد از فوتشان هم دیگر به آنجایی نرسید که مرید دیگری باشد.روز 28 مرداد این جهش یا هرچه که نامش را بگذاریم، پیروز می شود. بعد از 48 ساعتمرحوم پدرم به خانه بر می گردد و ماجرا را برای مرحوم مادرم تعریف می کند و میخوابد. یکی از خصائل خیلی خوبی که مرحوم پدرم داشت اینکه خیلی تیزهوش و کم خواببود. یعنی اگر گربه راه می رفت او از خواب بیدار می شد. همان شب احساس می کند صدامی آید، بلند می شود و از پشت پرده پنجره نگاه می کند و می بیند در حیاط پر ازسرباز است. در را باز کرده و بیرون می آید و می گوید که چرا یواشکی؟ زنگ می زنید،من در را باز می کردم و به آنها ناسزا می گوید که اینجا زن و بچه من هستند و کسیحق داخل شدن ندارد. همین جا بایستید تا لباس بپوشم و هرجا می خواهید می آیم. بهداخل برمی گردد، لباس می پوشد و باز الوداع و خداحافظی.

چون این خداحافظی ها درزندگی خانوادگی ما تقریبا رسم بود. با سربازها می رود. این بار یکسال زندان قصر بود.حدود 6، 7 ماهی از ایشان بی خبر بودیم. البته پدرم تعریف می کرد که وقتی سر کوچهمی خواستند او را سوار کمانکار ارتشی کنند، چادر را که کنار زدند، می بیند همه آنبچه های محلاتی که دعوت کرده بود و با هم 28 مرداد را راه انداختند در ماشینهستند. از همدیگر می پرسند که چی شده و گمان می کردند که شاید قرار است آنها را بهبندرعباس تبعید کنند. از آنجا یکراست به زندان قصر منتقل می شوند و پدرم یکسالبدون اینکه دادگاهی تشکیل شود، زندانی کشید. یعنی بدون هیچ حکمی، یکسال در زندان بود.

 

شعبان جعفری همدر همان ماشین بود؟

شعبان را قبلا گرفته بودند و در دادگاه اولی کهتشکیل می شود، او شروع به پرخاشگری و دیوانه بازی می کند. منجمله می گوید که چراعکس شاه نیست؟ وقتی عکس شاه نیست، من نمی نشینم. او را می برند و بعد هم می گویندکه کم عقل است و بعد از 2 ماه از زندان خارجش می کنند ولی پدرم و سایر دسته جاتیکه از محلات مختلف راه افتاده بودند داخل زندان بودند و هیچ بحثی هم نداشتند.

صبح 28 مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود ولی بلافاصله یک ساعت بعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیست ها کردند و از ساعت 12 به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروه های نظامی که به آقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل می شوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گارد کرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمان بودند، وارد شدند. حدود ساعت 4 بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روزها شاه دوست ها قرار می گیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقه داشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.

*یعنی شعبان جعفری بااین داش مشتی هایی همچون مرحوم پدرتان هیچ ارتباط شبکه ای نداشت؟

نه، اصولا نمی توان به شعبان، داش مشتی گفت. اوخودش به خودش دیوانه و شعبان بی مخ می گفت! اول با چپی ها بود، بعد مصدقی و بعد باکاشانی شد. بعد از آن داستان، در منزل کاشانی کتکش زدند و بیرون رفت، شاه دوست شد.یعنی تقریبا تمام سطوح را آمد تا به زورخانه ای که در ضلع شمال پارک شهر ساخته بود،رسید که در 15 خرداد هم آنجا را آتش زدند و بعد دوباره ساخته شد. یکسری تعاریف بهاو مترتب است. البته کارچاق کنی می کرد و برای دیگران کاری انجام می داد و پولی میگرفت. عکس شاه را در وزارتخانه ها می برد. به خاطر آن عکس مقادیری پول از افرادمختلف می گرفت و درواقع زندگی نکبت باری داشت ولی به هر صورت به عنوان کسی که میتوانست یک موقعی، یک حرکتی بکند، شاه او را در گوشه زندگی خودش داشت.

*شما خودتان او را ازنزدیک دیده بودید؟چیزی از شخصیت شعبان بی مخ در ذهن دارید؟

بله. سال 56 یکی از آقایان پایین شهر فوت شدهبود، در خانقاه صفی علی شاه به مجلس ختم او رفتیم که البته من خیلی جوان بودم و بهاحترام رفته بودم. وقتی خواستیم داخل شویم، او را دیدم. شعبان کوتاه قد بود. تعدادیاطرافش بودند و به خوشمزگی هایی که می کرد، می خندیدند. یعنی شخصیتی نبود که تحسینبرانگیز یا جاذب باشد و بتواند کسی را جذب کند. خیلی ها آنجا بودند ولی هیچکداممثل او نبودند. حتی در یکی، دو مقطع در حال و هوای جوانی بودم و براق شدم که او رابزنم ولی اطرافیانم مانع شدند. آخرین باری که او را دیدم همان موقع بود ولی ازآمریکا پیغام های متعددی توسط خیلی از رفقای ما می داد که به فلانی (یعنی من)بگویید که بخدا من علیه پدرت هیچ کاری نکردم و حتی برایش شهادت دادم. البته اینهارا بعد از انقلاب می گفت هرچند می دانستم که دروغ می گوید چون اصلا به طور کل یکآدم خاص از نظر اخلاقی بود.

واقعا در قضیهاعدام پدرتان نقش داشت؟!

ببینید! این مسئله اعدام پدرم، طراحی شده وبرنامه ریزی شده بود. والا اول به ایشان وصله زدند که یک فرد مصری حدود 100 هزاردلار پول در چمدان جاسازی کرد و به داخل ایران آورد تا به مرحوم پدرم بدهد و پدرم با گرفتن این پول، با هدف تغییر نظامحاکم در کشور ایجاد اغتشاش و بلوا کند. بعد از آن خنده دار این بود که خودشان ادعاکردند که این پول را در فرودگاه با آن فرد عرب گرفته اند! پس وقتی نفر عرب دستگیرو پول هم از آن گرفته شده، پس دیگر پولی وجود نداشته که به پدرم داده شود تا اوبخواهد خرج کند. بعد از آن پرونده دیگری ساختند که این دستور حضرت امام بوده وایشان چنین دستوری صادر کرده اند و فشار روی مرحوم پدرم بود که با امام رودررو شودو خطاب به او بگوید که تو پول دادی که ما این کار را کردیم که البته این داستانخودش را دارد.

پدرم از 28 مرداد تا حدود یکسال بعد در زندان بود. در همین ایامزندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردندبنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمنآنکه اصلا در خصلتش نبود که 50 نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.

در همین ایام زندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردند بنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمن آنکه اصلا در خصلتش نبود که 50 نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.

آنها دار و دستهشعبان بودند و چاقو را هم شعبان به مرحوم حسین فاطمی می زند و او را مضروب می کند.شاه در یکی از بازدیدهایی که به صورت سنواتی از زندان قصر داشت، پدرم را 11 ماه بعداز زندانی شدن در محوطه می بیند. زندان قصر یک فضای بسیار بزرگی بود که زندانیانیمثل مرحوم پدرم در آنجا کشاورزی کرده و خیار و گوجه می کاشتند و از آنجا این باررا هم به میادین می دادند. مشغول کار بودند که شاه وارد زندان می شود و مرحوم پدرمرا می بیند و می پرسد «شما اینجا چکار می کنید؟» پدرم می گوید ما «جاوید شاه»گفتیم و اینجا آوردند اگر «مرگ بر شاه» می گفتیم، تا الان باید مرده بودیم. شاهسرش را پایین انداخته و عذرخواهی می کند و دو روز بعد حکم آزادی را می دهد که پدرمو بندگان خدایی که در زندان بودند، آزاد می شوند. یعنی بعد از 28 مرداد جایزه مرحومپدرم، یکسال زندان بود! نه تنها هیچ منافعی نداشت چون اصلا آدمی نبود که دنبالمنافع باشد.

قبل از 28 مرداد، کاسب بود و در میدان کاسبی می کرد و صدها نفر با اوکار می کردند و احتیاجی به این نداشت که از شاه چیزی بگیرد. آن موقع هم ارتباطآقای کاشانی با مصدق خراب شده بود و چنین دستوری داد. آقای محمود خان کاشانی کاملادر جریان این وقایع است چون آقا محمود هم با من هم سن و سال است. پس در 28 مردادهیچ رابطه ای بین پدرم و دربار وجود نداشت جز اینکه اگر آنها کاری داشتند، نوعا درجنوب تهران مطرح می کردند و پدرم در چارچوب عقلانیت انجام می داد. در زمینه راهاندازی تعداد و برهم زدن نظم آن روز و اتهام به خیلی مسائل مرحوم پدرم، آقایکاشانی ذیمدخل بودند و خود ایشان دستور ملاقات با تیمسار زاهدی را دادند و اردشیرزاهدی هم باز در جریان این مسئله است. بعد از 28 مرداد، چرخشهای نظام شاهنشاهیتغییر کرد، با آمدن بختیار به عنوان رئیس شهربانی، شهربانی تقریبا کار اطلاعاتی هممی کرد. بختیار اگر کاری داشت برای دیدار با پدرم به میدان می آمد. در مقابلش همگرفتاری که برای مردم پیش می آمد، مرحوم پدرم زنگ می زد.

سال 1335 بختیار راگرفتند، تقریبا زمانی که ساواک یعنی سازمان امنیت کشور پایه گذاری شده بود وبختیار به عنوان مسئول بود ولی با توجه به مسائلی که با آمریکایی ها داشت، هنوزمدیر سازمان نبود. بعد از اینکه سازمان امنیت بوجود می آید فشار روی مردم زیاد میشود. از آن جا مرحوم پدرم اصلا با شاه بد شد. یعنی بعد از اینکه نصیری، رئیسشهربانی شد با توجه به سبقه ای که سر بند به دنیا آمدن پسر شاه با نصیری داشت ایناتفاق افتاد. ماجرا این بود که آن قدیمها بزرگان کشور روز عید باید خدمت شاه میرفتند و سلام می دادند و سکه ای هم می گرفتند. در سلام نوروز فرح حامله بود و شاهاز جلوی پهلوانان و قهرمانان که رد می شد، پسر پهلوان اکبر خراسانی شاه را صدا میزند. شاه بر می گردد و می گوید که چیه پهلوان؟ می گوید که خواهشی از شما دارم،بگذار ولیعهد کشور در بین مشتی های پایین شهر بدنیا بیاید! شاه می گوید مگر میشود؟ و پسر پهلوان اکبر خراسانی می گوید که بگذار در جنوب شهر بدنیا بیاید و راه ورسم مشتی گری را بداند.

شاه می گوید که ما آنجا امکانات نداریم. او هم جواب می دهدکه طیب را خبر کنید، همه این کارها را او درست می کند. این ایده را پسر پهلواناکبر به شاه می دهد. چند روز بعد پدرم را می خواهند و مسئله را با او در میان میگذارند. پدرم به سه شرط قبول می کند که هیچ هزینه ای ندهند، هیچ ماموری وجودنداشته باشد، هیچ دخالتی هم در کارش نشود. شاه هر سه مورد را قبول می کند. روزتولد پسر شاه نیز از میدان شاه سابق که امروز میدان قیام است تا میدان اعدام، ازآن طرف از سه راه سیروس تا امامزاده طاهر، از چهارراه مولوی تا میدان شوش فرش شد.در کنار هر 150 متری هم چادر و کیوسکی زده بودند که شربت و لیموناد می دادند. چونآن موقع نوشابه نبود، شربت و خوراکی دست پیچ خانگی می دادند. این همه فرش قابلکرایه نبود لذا مردم فرش های خانه خود را آورده بودند یعنی در هیچ خانه ای دیگرفرش پیدا نمی شد. از خانه خود ما بگیر تا خانه های پایین تر و بالاتر. لذا در روزبه دنیا آمدن ولیعهد طاق نصرتهای متعدد زده بودند. برای محل تولد هم چند ماه قبلدرمانگاهی را تخریب کردند و بیمارستان فرح پهلوی سابق و مادران فعلی را در همانمنطقه باغ فردوس ساختند. جلوی بیمارستان هم طاق نصرت زدند.

مرحوم پدرم صبح هایخیلی زود سر کار می رفت و ظهر می آمد که سر بزند و کارها را بررسی کند قبل ازاینکه زن شاه را برای زایمان بیاورند و بعدازظهر هم که از خانه بیرون می آمد قبلاز اینکه به هر کاری برسد، باز به اینجا سر می زد. روزی که فرح را برای زایمان آوردند،هیچ حفاظتی هم وجود نداشته و خود بچه های پایین شهر حفاظت از ملکه را برعهده گرفتهبودند. پدرم ماشینی داشت که این ماشین را زیر طاق نصرت می گذاشت. یعنی رو ماشین بهطرف شرق، ته ماشین به طرف غرب، کنار طاق نصرت می ایستاد و آنجا پیاده می شد و همهمی شناختند که این ماشین چه کسی است. اعلم آمد و یکسری کارها را انجام داد و سرهنگنصیری که فرمانده گارد شاهنشاهی بود و وقتی آمد، با اینکه می دانست، این ماشینبرای کیست حالا یا دنبال این می گشت که به یک فرمی رفاقتی ایجاد کند یا دنبال اینمی گشت که قدرت خود را ثابت کند، شروع به داد زدن کرد و می گفت «این ماشین مال چهکسی است و این را بردارید». مرحوم پدرم محلش نگذاشت ولی نصیری با اینکه از مردم شنیدمال چه کسی است به فریاد زدن ادامه داد. مرحوم پدرم یک سیلی در صورتش می زند و میگوید که ما خلاف وعده نکردیم. اصلا قرار نبود که شما بیایید و چه کسی گفته که شمابیایید؟ اعلم آمد و روی پدرم را می بوسد که شاه در راه است و الان می رسد و حالاکه کار را انجام دادید، چرا خرابش می کنید؟ به آقای نصیری هم داد و فریاد و ناسزامی گوید که قرار نبود کسی را برای حفاظت بگذارید. به هر صورت نظرش را جلب می کند وزمانی که شاه داخل بیمارستان شد، در سینی منقلی که داشتند، اسپند دود می کردند.

سینی را از دست اسپندچی می گیرد و دست نصیری می دهد. جلوی شاه می گوید «برایاربابت اسپند دود کن». او هم چاره ای نداشته و می گیرد. یعنی یک کینه بسیار خرکی ازاین به بعد پدرم و نصیری نسبت به هم داشتند. دیگر به حدی رسیده بود که پدرم هرجاوارد می شد افرادی که کنارش بودند شروع به فحش دادن به نصیری می کردند. نصیری آنموقع دیگر فرمانده گارد هم نبود و رئیس شهربانی بود ولی اینها فحش می دادند و پدرمخوشش می آمد و اگر در رستورانی بودند، پول میزشان را حساب می کرد! اینها را بهنصیری می گفتند و می دانست. لذا درگیری های اینچنینی در آن روزگار وجود داشت.

مرحوم پدرم هم برگشته بود به خاطر اینکه فشار روی ملت را می دید و گندکاری هایی کهساواک می کرد را می دید. آن موقع مسئله کشف حجاب و بی چادری اصلا در محله ما نبود،اگر کسی از لس آنجلس هم می آمد باید چادر به سر می کرد و رد می شد والا اجازه اینکار را نداشت. لذا اینها تقریبا تغییر و قدم گذاری به تاریخ تمدن بزرگ بود که شاهمی گفت. در واقع طیب ها یک ستون و سد مقابل این حرکت بودند و باید از بین میرفتند. سال 42 هم به همین حالت بود.

*قبل از واقعه 15خرداد دو اتفاق می افتد. سال 41 پدرتان جمعیت کثیری را سمت نخست وزیری در اعتراضبه شهردار آن زمان می برد. اتفاق دیگر هم بحث محرم بوده که عکس امام را روی علم تکیهخود می زند و ....

البته قبل از 42، را درست می گویید. هرچند کهبین 40 یا 41 مشکوکم. ماجرا از این قرار بود میدان خیابان ری شکل سابق خودش راداشت، مرحوم پدرم گوسفندان زیادی را از ابتدای سال نگه می داشت و اینها در میدانمی چریدند و در شروع محرم به تواتر ذبح می شدند و خرج خورد و خوراک کسانی بود کهبرای عزاداری می آمدند. اصلا مردم احترام می گذاشتند و کاری به اینها نداشتند. آنموقع به نظرم اواخر خرداد یا اوایل تیر بود، من هم در میدان بودم، ساعت 8 صبح پدرمجلوی حجره ایستاد. آن موقع دستش را روی ستونی زده بود و داشت نگاه می کرد و بار همدر حال فروش بود. دو، سه تا جیپ داخل میدان آمدند و از در باسکول شرقی داخل شدند.تقریبا جلوی در سه حجره ما ایستادند، از چند نفر پرسیدند که چرا اینجا را تمیز نمیکنید؟ چرا اینجا دستشویی ندارید؟ آن موقع میدان، دستشویی عمومی داشت که افراد بهآنجا می رفتند. بعد از آن هم به گوسفندها گیر دادند، درحالی که هیچکس جواب نمیداد. پدرم هم دستش به ستون است ولی بی خیال ایستاده و با اینها حرف نمی زند. بهمرحوم پدرم رسیدند و پرسیدند که این حجره ها مال

منبع: مازند مجلس

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mazandmajles.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مازند مجلس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۵۱۹۶۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مرحوم مجتهدی غرب را می‌شناخت اما غرب زده و شیفته غرب نبود

به گزارش خبرنگار مهر، به مناسبت روز معلم ویژه برنامه استاد فلسفه و غرب شناس برجسته کریم مجتهدی با عنوان «یک عمر معلم» صبح امروز در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با حضور محمدعلی زلفی گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری و محمدمهدی اسماعیلی وزیر ارشاد و اصحاب علوم انسانی برگزار شد.

محمدمهدی اسماعیلی در این مراسم گفت: بنده در دوره دکتری سال ۱۳۸۱ خدمت مرحوم مجتهدی بودم و دو نیم سال را نزد ایشان درس گرفتم. یک نکته جالب تاکید ایشان بر استفاده و پاسداری از زبان فارسی بود. به طوری که ما حتی برای دوره تحصیلی نمی‌توانستیم از کلمه «ترم» استفاده کنیم. این در حالی است که ایشان دانش وسیعی در حوزه غرب و زبان‌های لاتین داشت. بنده در روزهای پایانی عمرشان هم به دیدن شأن رفتم و همیشه به شاگرد ایشان بودن افتخار می‌کردم.

وی افزود: در سال ۹۲ و ۹۳ که هنوز مسئولیت اجرایی در دولت و وزارت خانه نداشتم وقت بیشتری در پژوهشگاه می‌گذراندم. خاطرم است یک بار وقتی از جلوی در اتاق ایشان رد شدم، رفتم داخل تا با ایشان سلام و علیکی داشته باشم، از من پرسیدند چه می‌کنی و گفتم در دانشگاه تهران تدریس می‌کنم. ایشان گفت بنشین تا برائت یکسری نکات معلمی را بگویم که باید یاد بگیری و در آن جلسه که حدود ۴۰-۳۰ دقیقه طول کشید به طور مفصل درباره اخلاق معلمی صحبت کردیم. بنده همیشه از ایشان درس گرفتم.

اسماعیلی ادامه داد: مرحوم مجتهدی تا آخرین لحظه کار معلمی را رها نکرد و از این جهت می‌توان به ایشان لقب معلم همیشگی را داد. ایشان در کلاس درس دقت بسیاری داشتند، علاوه بر اینکه بسیار منظم و وقت شناس بودند. به طوری که هیچکس نمی‌توانست سر کلاس‌های ایشان دیر بیاید.

وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در پایان گفت: ایشان غرب را می‌شناخت اما غرب زده و شیفته غرب نبود، در عوض شیفتگی عمیقی به دارایی‌های ایران و سنت اصیل ایرانی-اسلامی داشت. مرحوم مجتهدی زنده است چون آثارش در بین هزاران دانشجو و اساتید وجود دارد.

کد خبر 6092085 سارا فرجی

دیگر خبرها

  • فیلمبردار سینمای ایران درگذشت
  • مرحوم طالب‌زاده جریان‌ساز بود + فیلم
  • فیلم/نمونه طنزپرداز متعهد به روایت رهبر انقلاب
  • یکی از دیدار‌های خصوصی مرحوم صابری با رهبر انقلاب + فیلم
  • یک‌هزار و ۷۰۰ واحد بهره‌بردار در شهرک‌های صنعتی قم فعال هستند
  • ۵۵۰ وزنه‌بردار در مسابقات قهرمانی کشور حضور پیدا می‌کنند
  • جدال پدر و دختر بر سر خواستگار آمریکایی | رضایت نمی‌دهم مگر به شرط...
  • ملی‌پوش‌ سابق‌ کشتی ایران درگذشت
  • شعری که در فضای مجازی ۱۰ میلیون بازدیدکننده داشت
  • مرحوم مجتهدی غرب را می‌شناخت اما غرب زده و شیفته غرب نبود